در مورد فرهنگ کانادا بیشتر بدانیم و بخوانیم

در مورد کانادا بیشتر بدانیم و بخوانیم، قرار است اطلاعاتی و محتوایی در جهت مسایل روز و وقایع و رخداد های علمی، هنری و ادبی کانادا ارایه دهد.

در مورد کانادا بیشتر بدانیم و بخوانیم، قرار است اطلاعاتی و محتوایی در جهت مسایل روز و وقایع و رخداد های علمی، هنری و ادبی کانادا ارایه دهد. اخبار و فستیوال های هنری همچنین اتفاقات دنیای ادبیات، سینما، تئاتر که برای ما فارسی زبان ها در اقصی نقاط دنیا اعم از کانادا می تواند جذاب باشد. هدف از این وبلاگ معرفی بخشی از فرهنگ در سرزمین کانادا است.

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «داستان نویسی» ثبت شده است

در خیابان راه می‌رفتم. ساعت سه نیمه شب بود و برعکس همیشه دوست نداشتم با ماشین در خیابان ها بچرخم. روز سختی را پشت سر گذاشته بودم از همان روزها که وقتی صبح از خواب بلند می شوی و می دانی تا شب، روز خوبی نخواهد بود.

به گذشته ام فکر می کردم و مسیرهایی که در زندگی طی کرده بودم. شاید هم بیشتر داشتم به آدم هایی که روزی روزگاری در همه این سالها در زندگی ام بودند و حالا دیگر نبودند فکر می کردم. هرچه بود در حال خودم نبودم و متوجه فضای اطراف خودم هم نبودم.
همان طور که در پیاده رو می رفتم صدای موزیکی توجه من را به خود جلب کرد. نزدیکتر شدم و دیدم صدا از یک بار قدیمی در کوچه سمت راستم بیرون می آید.

وارد بار شدم و روی اولین صندلی در کنار در ورودی نشستم. بار قدیمی و کهنه ای بود. مشخص بود سالهاست به آن رسیدگی نشده شاید چون هیچ وقت مشتری زیادی نداشت.
اما من در حال خودم نبودم و فقط داشتم به موزیک گوش می کردم خانمی روبروی من ظاهر شد و از من پرسید چی می خوای برات بیارم. لحن صحبتش جوری بود که انگار داره می گه چی می خوای بهت بدم زود بزنی به چاک چون اینجا جای تو نیست.

گفتم هیچی اومدم موزیک گوش کنم این موزیک شما بود که من به داخل کشوند.
انگار در اون لحظه به خصوص اون منظور من فهمید و گفت: باشه می دونم چی می خوای. رفت و صبر کرد موزیک که تمام شد دوباره همان قطعه را از اول پخش کرد. و برگشت. این بار دو استکان در دستش بود و نشست روبروی من آن طرف میز و با شیشه‌ای که دستش بود استکان ها را پر کرد و گفت: بیا بخور. تو به این نیاز داری. آمدم بگویم من نوشیدنی نیاز ندارم اما انگار دیر شده بود و او منتظر بود من هم استکان را به دست بگیرم و او را همراهی کنم.
از او پرسیدم: مگه تو می دونی این چه موزیکیه؟
پوزخندی زد که انگار سئوال نابه جایی پرسیدم.
پرسید: اهل کجایی؟ گفتم ایران. گفت من اهل بلژیک هستم. گفتم: پس لی لی رو می شناسی؟
استکانش را بالا رفت و گفت: خیلی بیشتر از چیزی که تصورش می کنی و بلند شد رفت انتهای سالن در پیانویی را که معلوم مدت هاست استفاده نشده باز کرد و شروع کرد به هم نوایی با موزیک.

بلند شدم و رفتم کنار پیانو و گفتم: می شه سیگار بکشم؟‌ گفت: آره. به منم بده. البته کشیدن سیگار در این بار ممنوعه اما اینجا که کسی نمیاد و رئیس لعنتیم هم نیست. پس راحت باش.
حالا که خوب فکر می کنم یادم نمی آید صحبتهایمان در مورد این موزیک بود یا در مورد فیلمی که این موزیک برای آن ساخته شده یا در مورد کتابی که از روی آن این فیلم را ساختند اما یادم هست که آن شب با هم خیلی صحبت کردیم. انگار در زندگی همه آدمها آدمهای دیگری هستند که یک روزی برای همیشه دیگر نیستند.
نگران نباشید حال من خوب است
Je vais bien, ne t’en fais pas

Don’tWorry, I’m Fine

این نوشته برگزفته از مقاله ای منتشر شده در سایت رسانه هدهد به آدرس زیر است:

https://hodhod.ca/%d9%86%da%af%d8%b1%d8%a7%d9%86-%d9%86%d8%a8%d8%a7%d8%b4%db%8c%d8%af-%d8%ad%d8%a7%d9%84-%d9%85%d9%86-%d8%ae%d9%88%d8%a8-%d8%a7%d8%b3%d8%aa/

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۰۰ ، ۱۳:۱۷
سمیرا مرادی